در کمبود بی نهایت انزوا حیوان نوری ام محصور اشتباهات شاخ
برگ خویش وجنگل پهناورست اینجا برادرم آفریند فوج پس میروند یا پرسه میزنند
در حالی که گریزم از همراهی با محافظی که زمان می گزیند امواج دریا ستارگان
شب کوچک است پهناور است نایاب وهر چیز است چشمانم از تفحص اینهمه
چشمان و دهانم از چنین بوسه ها از فرو دادن آن دودقطارها محو شدند
ایستگاه های درون سیاه قدیمی وگرد وخاک بسیار زیاد کتابفروش ها مردی ام
فانی فرسوده از چشمان بوسه ها دود وجاده ها خسته از کتابهای ضخیم تر تا خاک
امروز در ژرفای جنگل گم شده او می شنود خش خش دشمن و فراریان نه از دیگران
بلکه از خویشتن از مکالمه کشدار از کری که با ما آواز می خواند ومعنی زندگی
زیرا یک لحظه یک صدا یک هجا یا عبور یک سکوت یا صدای نامیرای موج رو در روی
حقیقت ترکم میکند اینجا چیزی برای رمز گشایی نمانده نه چیزی برای گفتن این
بو د همه اش درهای جنگل بسته میشود افتاب میچرخد باز برگها را ماه چون میوه
سفیدی بر می آید و مرد خود را به سر نوشت اش می سپرد
(پابلو نرودا)
:: برچسبها:
سخنان بزرگان,